سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پسر آدم وصىّ خود در مال خویش باش ، و در آن چنان کن که خواهى پس از تو کنند . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----68513---
بازدید امروز: ----15-----
جستجو:
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه گفتنش ساد ه ست . - چهاردیواری
  • درباره من
  • موضوعات وبلاگ
  • لینک دوستان خاص
    دست یاری
    تصویر
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من

  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • آوای آشنا
  • اگه گفتم خداحافظ نه اینکه گفتنش ساد ه ست .
    نویسنده: سونیا-سوندوسی پنج شنبه 85/6/30 ساعت 11:0 عصر

    شب آخرین جمعه ی ما شعبان هم گذشت .

                      

    امشب میخوام از دل در به درم بنویسم . از دلی که امشب قسمتش شد بره مسجد .

    از دلی که وقتی نصیبش شد که پای دعای کمیل باحالی بشینه . کللللللی قند توش آب شد که امشب یه خلوت جانانه میگیرم با خدای مهربانیها و ....

    از دلی که امشب از بس زخم خورده بود و آزرده . اول بسم الله . با خودش نیت کرد که دیگه امشب برای خود خودش دعا میکنه ....بلکه امشب همه ی دردهاش رو بگه و همه ی حاجاتش رو از خدای رحمن و رحیم بگیره . ولی ........

    میدونی چی شد ..........

    میدونی؟؟؟؟؟؟؟

    درست همون زمانی که من شدم و خدا ......

    درست همون زمانی که خواستم زبان باز کنم و حاجت بخوام . دیدم ...دیدم واقعا دلم ...

    دلم واقعا نمی تونه ...دلم دیگه نمی تونه تحمل کنه درد کشیدن عزیزانش رو ... نمیتونه ...

    زبانم که باز شد نتونستم . نتونستم حرفی جز دردهای دل زخم خورده و مجروح و بی رمق سولماز بزنم ...

    نتونست ...

    نتونستم بغض ترک خورده ی پروین رو که ناله هاش یکباره و ناخواسته بلند شد رو فراموش کنم ...

    فقط تونستم از زخمهای عمیق دل عزیزانم بگم . آخه هرچه خواستم از دل دردمند خودم بگم دیدم . دل شکسته تر از من بسیارند . نمیدونم ....نمیدونم . درد توی زندیگم بسیار . عمرم داره به سرعت برق و باد بی هیچ نتیجه ارزشمندی از دستم میره . شاید این بزرگترین درد سینه ی زخم خورده ی من باشه . دردی که گاهی عرصه ی زندگی رو برام تنگ تر از اونی میکنه که بتونم تحملش کنم . ولی هروقت اومدم برای هموار شدن راه زندگی خودم دعا کنم . چهره یعزیزانم اومده روبروم که .....

    ببخش که اینقدر سعی میکنم مبهم از مشکلات عزیزانم بگم . بعضیهاش رو گه گاهی همینجا گفتم . از عزیزی گفتم که مادرش حالا دیگه بیش از ماه هاست به سرطان مبتلاست . این ماه های سختی که گذشت . مشغول شیمی درمانی بود . و چه سخت گذشت . نوبتهای شیمی درمانیش تغریبا هر دو هفته یکبار بود و به محض شیمی درمانی تا یک هفته چنان دردهایی داشت که ..... هفته دوم هم که مثلا کمی بهتر بود . آنچنان روحیه ی بدی داشت که .... ما فقط سعی می کردیم دخترش رو دریابیم تا بتونه کمک حال مادرش باشه ....... و حالا که به تازگی دوره ی شیمی درمانیش تمام شده . معاینات نشون داده که شیمی درمانی فقط روی قسمتی از بدن اثر داشته و نه تمامش . حالا یا باید یک دوره ی جدید شیمی درمانی رو شروع کنن یا باید تن به جراحی بده و قسمتی که مشکل داره رو در بیارن از بدن ......... همین روزها نوبت جراحی داره .

    دیشب باهاش حرف زدم . سعی کردم عینک مثبت بینیم رو بزنم و لابلای حرفهام فقط کمی روحیه بهش بدم ....... البته همونم خدا رو شکر که زبونم یاریم کرد ....... بازم شکر که لحن کلامم جوری بود که بتونم کمی باهاش شوخی کنم . برای چند دقیقه ای هم که شده شادش کنم . بازم شکر .

     


    نظرات دیگران ( )